علی علی ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

سال نو مبارک

                                                                            سال نو مبارک آرزوی سالی پر برکت رو برای همه دوستای خوبم و خانواده عزیزم دارم برای همه ماماناییم که منتظر نی نی هاشون توی سال جدید هستن ,آرزو میکنم که دخمل پسلای خوشگلشونو صحیح سلامت بگیرن توی بغلشون یه آرزوی دیگه ام برای همه کسایی دارم که رویای مادر شدن دارن,با تمام وجودم از خدا م...
27 اسفند 1392

نه ماهگی و جشن سیسمونی

سلام عسل مامان امروز وارد ماه نهم از زندگیت شدی ,الان من هشت ماه ویک روزه که شما روتوی وجودم دارم ,کم کم داریم به آخرای این سفر دونفره میرسیم ,خدا روهر لحظه  شکر میکنم ,به خاطر هدیه ای که بهم داده ,امیدوارم لیاقت داشتنتو داشته باشم ,از خدا میخوام که  شیرینی این لحظات  رو به هر که آرزوشو داره بچشونه ,چون واقعا قابل وصف نیست ,آمین دیروز یه جشن کوچولو برات گرفتیم ,خیلی از کسایی که دوستت داشتن ,اومده بودن و حسابیم توی زحمت افتادن ,انشالله بتونم جبران زحماتشونو بکنم ,متاسفانه نتونستم از جشنت عکس بندازم ,اما خیلی خوش گذشت ,حتما توی چند روز آینده سعی میکنم عکس کادواتو  بزارم ,دلم میخواست عکس اتاقتو بزارم ولی پ...
24 اسفند 1392

تشکر از بابایی

سلام جیگر مامان راستش بعضی اوقات نوشتن خیلی سخته ,میدونی ما آدما خیلی موجودات عجیبی هستیم ,اصلا طاقت سختی ونداریم (بیشتر منظورم به خودمه )این مدت با اینکه ,زمان کمیم بوده خیلی بهم بد گذشته ,همون که نتونی کارای روزمرت و انجام بدی و با کوچکترین دردی ,تن و بدنت بلرزه که نکنه قراره اتفاق بدی بیافته ,احساس بدی بهم میده,نمیدونم ...ناشکر نیستم ,یعنی میدونم اگه تا همین الانم اتفاقی نیافتاده ,فقط خواست خدا بوده ,امیدوارم همون جور که تا حالا هوای منو نینیم و داشته از این به بعدم تنهامون نذاره امروز باز یکم شیطون شدیو ترسوندیم ,هر چی بهت میگم گل پسر ,اینقده ورجه وورجه نکن ,گوش نمیدی ,الهی مامان قربونت بره تو که این مدت پسر خوبی بودی...
20 اسفند 1392

پسر شیطون من

سلام عسیس دلم چند روزه میخوام برات بنویسم ولی دل ودماغشو نداشتم ,آخه شما یه کم شیطون شدی و انگار برای اومدن عجله داری ,حسابی مامانو خونه نشین کردیا ,آخه دکتر احتمال داد که زایمان زودرس داشته باشم ,یه سری امپول داد وگفت باید استراحت کنم ,اصلا فکر نمیکردم ,این ماهای اخر مجبور به استراحت بشم , این چند روز اینقد یه جا خوابیدن برام کسل کننده بوده که فقط میگم خدا به داد کسایی برسه که چند ماه مجبورن این وضعیت رو تحمل کنن ,(همه رم انداختم تو زحمت ,مخصوصا مامان جون و باباییو)نمیدونم حتما یه حکمتی تو کار خدا هست دیگه,شایدم به قول ندا جون اینقد استراحت نکردم که گل پسرم به فکر مامانش افتاده  تا یه کم استراحت کنه ,فقط از خدا میخوام که ...
14 اسفند 1392

یه مامان نگران

سلام زندگی مامان خوبی عزیزم؟مامانی خیلی نگرانتها ,آخه از دیروز دردای خاصی دارم که قبلا نداشتم,نمیدونم شاید مال اینکه تو دیگه یه پسر کوچولو نیستی و داری بزرگ میشی ,امروز قراره برم دکتر ,انشالله که چیزی نیستو من بیخودی نگرانم ,خوبه حالا تکونات خیلی زیاده ,این یه ذره خیالم و راحت میکنه گل پسر مامان, من گفتم دلم میخواد ببینمت ,ولی به موقش ,حالا خیلی زوده ها ,اینجا هیچ خبری نیس به خدا ,شیطونی نکنو ,بیشتر از این مارو نترسون ,الهی من قربونت برم خدایا مراقب همه نینیا مخصوصا نینی ما باش ...
10 اسفند 1392

دلمشغولی های من

سلام عزیز دلم  کم کم داریم به عید نزدیک میشیم ,ولی امسال عید برای من یه رنگ و بوی دیگه ای داره ,اخه امسال من یه نی نی کوچولو دارم ,که برای دیدنش دارم لحظه شماری میکنم ,همه نزدیک عید که میشه تمام فکر و ذکرشون میشه خرید و خونه تکونی و... ,اما برای من انگار شمارش معکوس شروع شده ,این روزا بیشتر از هر موقعی دیگه ای به تو ,به اومدنت ,به روز زایمان  فک میکنم ,حالا خوبه توی این کلاسای آمادگی برای زایمان شرکت کردم ,خیلی حس خوبی بهم میده ,وقتی اونجام گذر زمان و حس نمکنم ,آخه همه عین خودمن ,وقتی میبینم همشون ,دل مشغولیا یا مشکلات منو دارن ,از استرسم کم میشه,راستی روز پنجشنبه رفتم و واکسن کزاز زدم ,صدای قلب خوشگلتم شنیدم,جالب بود...
3 اسفند 1392

بالاخره اومدن

سلام قند عسل من  دیروز مسافرامون رسیدن ,دیگه حسابی دلم تنگ شده بود ,الهی بمیرم مامان جون خیلی حالش بد بود ,آخه سرما خورده ,خدا کنه زود حالش خوب بشه ,تمام دیروز خونشون بودیم ,یه عالمه کار داشتیم ,دیشب تا 12 شبم مشغول سالاد درست کردن بودیم ,اما عوضش خیلی خندیدیم ,راستی اینم باید بگم,شماخیلی پسر خوبی بودی و دیروز اصلا مامان و اذیت نکردی (الهی مامان قربونت بره)فک کنم یادم رفت بگم دایی سعیدم با خانومش و گل پسرشون ,فرحانم با مامان جون اینا رفته بودن ,خوش به حالشون,الانم دیگه من باید برم آماده بشم ,چون مراسمشون ظهره ,سعی میکنم زود زود بیام و برات دوباره بنویسم ,پس تا اون موقع خدا جونی ,ملاقب بره تودلیم باش   ...
30 بهمن 1392

هشت ماهگی

سلام عشق مامان گل پسر من یه ماه بزرگتر شدو امروز وارد ماه هشتم از زندگیش شد ,الان شما هفت ماه و یک روزته ,مبارک باشه عزیز دلم ,هر چقدر خدا رو به خاطر داشتنت شکر کنم کمه ,خدایا ممنونم ازت ,دیگه چیزی نمونده که مامان شما رو ببینه ها ,زود زود بزرگ شو بیا پیش مامان وبابا ...
26 بهمن 1392
1